سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بمب گذلری در شیراز

ارسال شده توسط حاجی در 87/1/25:: 11:33 صبح

از قبل برنامه ریزی کرده بودم تا مثل هر هفته از نماز مغرب وعشا برم کانون (کانون فرهنگی رهپویان وصال ) ، یکمی سخنرانی گوش بدم وبعدشم برا امام حسین کمی عزاداری کنم.

ما چند تا دوست و قوم وخیش بودیم که هر هفته میرفتیم اونجا.

چونکه معمولا اینقدر شولوغ میشد که اونجا نمیشد همدیگرو پیدا کنیم، ما همیشه جای ثابت داشتیم، و به اصطلاح تو حسینیه یه پاتوقی داشتیم.

من و برادرم با یکی دیگه از دوستام یه نقطه از شهر بودیم که به حسینیه دور بود، یه کاری داشتیم، طبق برنامه ریزی قرار بود ساعت 6عصر اونجا تعطیل بشه و ما بیایم حسینیه

ساعت 6شد اما اونجا تعطیل نشد، ما هم چونکه کارمون تموم نشد وایسادیم کارمونو کردیم.

اذان گفتند، ما رفتیم نماز همونجا خوندیم ، اون دوستم رفت حسینیه.

بعد نماز ساعت 8:20شب بود، ما یه حسابی کردیم، دیدیم اگه بخوایم بریم ساعت 9:45 میرسیم که دیگه آخرای مراسم هست، تصمیم گرفتیم دیگه نریم(من و برادرم همیشه حتی اگه دیر هم شده بود میرفتیم، همین هفته پیش من دکتر بودم، تا نوبتم شد و رفتم داخل واومدم بیرون دیر شد، وقتی رفتیم 9:30 دقیقه رسیدیم، ولی این هفته هر ئومون گفتیم دیگه دیر ونمی ریم)

یکی دیگه از دوستام زنگ زد وگفت که چرا نمیاید، من گفتم دیر شد دیگه نمیایم.

اومدیم خونه، تا رسیدم خونه، یکی از بچه ها زنگ زد وگفت یه صدای خیلی مهیبی چند دقیقه قبل اومده،الانم صدای آژیر آمبولانس داره میاد، گفتم کجایی گفت خونه(فاصله خونشون تا اونجا نزدیک به 3کیلومتر بود)

زنگ زدم به یکی از دوستام، آنتن نمیداد،دومی هم آنتن نمیداد، سومی هم آنتن نمیداد، مشکوک شدم،یه لحظه یا ذهنم رسید اینا همشون تو کانون بودن، زنگ زدم پسر خالم(که هر هفته با هم میرفتیم) اونم آنتن نمیداد.

زنگ زدم دختر خالم(که اونم هر هفته میرفت) گفتم کجایی، گفت خونه، گفتم برادرت کجاست، گفت بیمارستان ما هم داریم میریم، گفتم بیمارستان برا چی، گفت......................

گفت تو کانون بمب منفجر شده و پسر خالم هم زخمی شده.

من سریع احوال خواهرمو ازش گرفتم، گفت دخترها اگثرا سالم هستن، ولی بازم دلم آروم نگرفت. سریع با برادرم وبابام رفتیم به سمت کانون، تو راه خواهرم از خونه زنگ زد و گفت که سالمه و اومده خونه.

تو راه زنگ زدم به اون دوستم که از اونجا زنگ زد بهم و گفت میای یا نه، اونم گفت بعد از اینکه تو گفتی نمیای منم رفتم خونه.

ما اول رفتیم محل حادثه ببینیم کمکی میتونیم بکنم یا نه، بعدشم سریع رفتم بیمارستانی که پسر خالم توش بود.

پسر خالم همه بدنش زخمی بود، ترکش تو کتفش، گوشش، ران پا، کمرش وچشمش خورده بود.

همه جاشو پانسمان کردن، برا چشمش هم بردیمش بیمارستان چشم پزشکی، بردنش اتاق عمل،هنوز معلوم بیناییشو بدست بیاره یا نه.

پسر خالم میگفت، بمب دقیقا تو همون محلی بوده که هر هفته میشنستیم، گفت اگه شما بودید، هممون رفته بودیم، چونکه اونم بعد از اینکه ما نیومده بودیم رفته بود جایی دیگه نشته بود که زنده مونده.





بازدید امروز: 30 ، بازدید دیروز: 2 ، کل بازدیدها: 183126
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ